بیا و سر بـه روی سینـهام بگذار، مهدیجان
السلام علیک حسن بن علی ایها العسکری
بیا و سر بـه روی سینـهام بگذار، مهدیجان |
شـرر زد بـر درونـم زهـر آتشبـار، مهــدیجان |
بیـا تــا سیــر بینــم وقـت رفتن، ماه رویت را |
که میباشد مرا این آخرین دیـدار، مهدیجان |
در ایـام جوانــی سیــــر گردیـــدم ز جـان خـود |
زبس بر من رسیـد از دشمنان آزار،مهدیجان |
ازآن ترسم که بعد از من، تو درتنهایی و غربت |
به موج غم گذاری چهـره بر دیـوار، مهدیجان |
تـو در ایـام طفلــی بیپـدر گشتــی، عزیـزِ دل |
مرا شـد در جوانــی پـاره قلب زار، مهـدیجان |
از آن میسوزم ای نور دوچشم خود،که میبینم |
تو بهــر گریـه کردن هـم نـداری یـار، مهدیجان |
غـم تــو بیشتــر باشـــد ز غمهــای پــدر، آری |
اگر چه دیـدهام مـن محنت بسیار، مهدیجان |
تـو بایــد قرنهــا در پـــردۀ غیبت کنــی گریــه |
بود هـر روز روزت مثـل شــامِ تــار، مهدیجان |
تو باید قرنها چون جد مظلـومت علـی باشی |
به حلقت استخوان باشد،به چشمت خار،مهدیجان |
بگیر از مرحمت، فردای محشر، دست«میثم» را |
کـه بـر جـرم و گناه خـود کنـد اقـرار، مهدی جان (غلامرضا سازگار) |
دیدگاهتان را بنویسید