متن اشعار خوانده شده در محضر رهبر انقلاب در شب ولادت کریم اهل بیت
آقای علیرضا قزوه
به سلام رمضان بر شدهام باز به بامی
ماه نو! ماه نو! از مات درودی و سلامی
ماه نو! ماه نو! امسال به پیمانه چه داری
پیش از این از رمضانم نه میای مانده نه جامی
ماه نو! در پی تفسیر نویی از رمضانم
روزه آن نیست که صبحی برسانیم به شامی
در سلام رمضان کاش یکی آینه باشیم
آه – آیینه در آیینه – عجب حسن ختامی!
آقای ظهیر احمد صدیقی از پاکستان
ای فروغ فکر و فن از نور افکار شما
رونق گلزار ما از رنگ رخسار شما
ثابت و محکم مثال کوه کردار شما
همچو باغ گل لطیف و نرم، گفتار شما
ای عزیزان عجم! ای صاحبان دین و دل!
دیدن خضر و مسیحا هست دیدار شما
من ز پاکستان بیاوردم درود پرخلوص
صد دعای دوستان پاک نثار شما
شاد بادا اصفهان و مشهد و تهران و قم
زنده بادا مردم جانباز و سالار شما
جان تازه در دمیده در تن ما میبدی
قلب ما را کرد روشن کشف اسرار شما
راه شعر و حکمت و عرفان به من بنمودهاند
مولوی و حافظ و سعدی و عطار شما
همچو یک جان در دو تن اسلام ما را ساختهست
دشمنتان دشمن ما، یار ما یار شما
خانههای ما به هم پیوسته چون دلهای ما
محکم از دیوار ما گردید دیوار شما
دشمنان پاک و ایران دوست با هم گشتهاند
این حقیقت را ببیند چشم بیدار شما
اتحاد قوم مسلم اقتضای وقت ماست
اتحاد قوم مسلم کار ما، کار شما
دوستی پاک و ایران تا ابد پاینده باد
پربهاران باد باغ ما و گلزار شما
ای فروغ فکر و فن از نور افکار شما
رونق گلزار ما از رنگ رخسار شما
آقای بایرام شکلا از هندوستان
به من رساند نسیم سحر سلام علی
برهمنام که شدم چون عجم غلام علی
من ضعیف چگونه به شعر پردازم
کنار معجزه کامل کلام علی
چو کودکی که محبت ز مادر آموزد
خوشم که نکته میآموزم از مرام علی
ز بندهای جهان آن زمان رها گشتم
که اوفتادم چون مرغکی به دام علی
مساز بطن خودت را چو گور جانداران
مرا غلام کند این صدا ز کام علی
علی علی و علی عالی و علی أعلا
پر است هفت ممالک ز عطر نام علی
سلام ما به علی آن وصی پیغمبر
سلام ما و رسولان به احترام علی
علی امیر خرابات عشق و توحید است
تمام خلق به مستی کشند جام علی
چو نزد حضرت حق سجده کرده است و قیام
بود قیام همه سجده و قیام علی
خوشا که شعر من این بوی بوتراب دهد
صباح و شام معطر شد از مشام علی
خدا کند که بخوانم چو مردم آزاد
علی امام من است و منم غلام علی
آقای مؤمن قناعت از تاجیکستان
از خلیج فارس میآید نسیم فارسی
ابر از شیراز میآید چو سیم فارسی
دُر از این دریا نمیجویم چو دور افتاده است
از تگ دریا ته چشم یتیم پارسی
می رسد از کشتی بشکسته شعر بی شکست
شعر هم بشکست با بند قدیم پارسی
شیخ را سرمست دیدم یک شبی از بوی نفت
رفت با عطر کفن عطر و شمیم فارسی
شیری است که در بین دو دریاست کنامش
خورشید برون آمده هر صبح ز مشرق
از برج اسد داده به اخلاص سلامش
مهتاب نشسته سر هر گنبد این خاک
از نیشکر فارس شکرگون شده جامش
از مرز فرا رفته به پیغمبری شعر
با سعدی و با مولوی از عشق پیامش
شوقی ازلی دارم بر خاک عزیزش
عشقی ابدی در دل دارم به دوامش
پیش ستم زورگران سینه سپر کرد
بنگر که از این همت دنیا شده رامش
از شرق مشرف بشو ای باد صبا تا
یک بار سلامم برسانی به امامش خانم سیده تکتم حسینی
نشسته برف پیری روی مویت، دلم میخواست تا باران بگیرد
تنت از خستگی خرد و خمیر است، بیا تا خانه بوی نان بگیرد
بهاران است و تصویری ندارد، پدر پاییز تقصیری ندارد
نمیخواهم که در این فصل غربت ، دل پرمهرت از آبان بگیرد
غریب و خسته و بیسرپناهم، سیاه است آسمان بختگاهم
برای برگهای زرد عمرم، بگو جنگل حنابندان بگیرد
پدر اندوه در دلها زیاد است، سرا راه تو مشکلها زیاد است
بگو کی میرسد از راه آن روز، که بر ما زندگی آسان بگیرد
خدا قوت نباشی خسته ای ماه، از این دنیای تاریک و پر از آه
خدای یوسف افتاده در چاه، تقاصت را از این زندان بگیرد
خدا را شکر اگر امروز غم هست، حرم هست و حرم هست و حرم هست
خودت گفتی به من امکان ندارد، دل سادات در ایران بگیرد
خانم غزاله شریفیان
بدون مقصد پایانهها شبیه هماند
همین که دور شوی خانهها شبیه هماند
کسی شبیه تو حرف مرا نمیفهمد
مسلم است که بیگانهها شبیه هماند
من و تو از غم دوری شبیه هم شدهایم
که بعد زلزله ویرانهها شبیه هماند
به پای سوختنم اشک از چه میریزی
به چشم شمع که پروانهها شبیه هماند
فقط شراب نگاه تو مست کرده مرا
که گفته است که پیمانهها شبیه هماند
کسی که میرود از گم شدن نمیترسد
بدون مقصد پایانهها شبیه هماند
خانم انسیه سادات هاشمی
مزه عشق به این خوف و رجاهاست رفیق
عاشقی بازی آزار و تسلاست رفیق
قیمت یک دم از آن وصل چشیدن یک عمر
گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق
نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم
تشنگی نابترین لذت دنیاست رفیق
بارها تا لب این چشمه دویدهست دلم
طعمش اما فقط از دور گواراست رفیق
اسم آن روز که نامیدهایاش روز وصال
در لغتنامه من روز مباداست رفیق
نیست در شهر، عزیزی که دل از ما ببرد
بنشین شعر بخوان، دور جوانهاست رفیق
آقای حسین عباسپور
بارها از سفرهاش با این که نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
مردم این شهر در ظاهر مسلمان عاقبت
با صدای سکه دست از دینشان برداشتند
بر سر همسایگانش سایهای پرمهر داشت
از سرش هرچند روزی سایبان برداشتند
بذر ننگین جسارت بر تن معصوم را
این جماعت کاشتند و دیگران برداشتند
دستهایی که بر این تابوت تیر انداختند
چند سال بعد چوب خیزران برداشتند
آقای رضا شیبانی
طلوع میکنی آخر به نور و نار قسم
به آسمان، به افقهای بیغبار قسم
هنوز منتظر بازگشتنت هستم
به لحظههای غمانگیز انتظار قسم
خزان به سخره گرفتهست خنده گل را
به غصههای دل ابری بهار قسم
نمانده است گل و نیست جای شکوه ز باد
که میخورد به سر پرغرور خار قسم
نشاندهام به دل خسته داغ شهری را
به قلب زخمی این شهر داغدار قسم
به خون نشسته دلم مثل قالی تبریز
به حلقه و گره و مرگ و چوب دار قسم
دلم شبیه گسلهای شهر میلرزد
به این سکوت به این صبر پایدار قسم
کجا روم که دمی شهریار خود باشم
نه شهر مانده نه یاری به شهریار قسم
ولی هنوز به آینده روشن است دلم
به بخت روشن مردان این دیار قسم
آقای علی فردوسی
مرامت عشق، لبخند است صمیمی
قدمهایت صراط المستقیمی
بگویم یا علی آغاز هر کار
که بسم الله رحمان الرحیمی
***
یک اتفاق ساده مرا بیقرار کرد
باید نشست و یک غزل تازه کار کرد
در کوچه میگذشتم و پایم به سنگ خورد
سنگی که فکر و ذکر دلم را دچار کرد
از ذهن من گذشت که با سنگ میشود
آیا چه کارها که در این روزگار کرد
با سنگ میشود جلوی سیل را گرفت
طغیان رودهای روان را مهار کرد
با سنگ روی سنگ نهاد و اتاق ساخت
بیسرپناهها همه را خانهدار کرد
یا میشود که نام کسی را بر آن نوشت
با ذکر چند فاتحه، سنگ مزار کرد
یا مثل کودکان شد و از روی شیطنت
زد شیشهای شکست و دوید و فرار کرد
با سنگ مفت میشود اصلا به لطف بخت
گنجشکهای مفت زیادی شکار کرد
یا میشود که سنگ کسی را به سینه زد
جانب از او گرفت و به او افتخار کرد
یا سنگ روی یخ شد و القصه خویش را
در پیش چشم ناکس و کس شرمسار کرد
ناگاه بیمقدمه آمد به حرف، سنگ
این گونه گفت و سخت مرا بیقرار کرد:
تنها به یک جوان فلسطینیام بده
با من ببین که میشود آنگه چه کار کرد!
آقای علی قنبری
هرچند که در شهر تو بازار زیاد است
باید برسم زود، خریدار زیاد است
من دربهدر پنجرهفولادم و دیریست
بین من و آن پنجره دیوار زیاد است
آنقدر کریمی که بدهکار تو کم نیست
آنقدر کریمی که طلبکار زیاد است
پاییز رسیدم به حرم، با همه گفتم
اینجا چقدر چادر گلدار زیاد است
با بار گناه آمدهام مثل همیشه
با بار گناه آمدم این بار زیاد است
گندم به کبوتر بدهم، شعر بگویم
آخر چه کنم در حرمت؟ کار زیاد است
نوروز به نوروز، محرم به محرم
سرمست زیاد است، عزادار زیاد است
هر گوشه ایران حرم توست که با تو
همسایه دیوار به دیوار زیاد است
از دور سلامی تو و از دور جوابی
این فاصله انگار نه انگار زیاد است
آن شب که به رؤیای من افتاد مسیرت
دیدم چقدر لذت دیدار زیاد است
در خواب، سر سفره اطعام تو گفتی
هر قدر که میخواهی بردار، زیاد است
خبر آمیخته با بغض گلوگیره شدهست
سیل دلشوره و آشوب سرازیر شدهست
سر دین طعمه سرنیزه تکفیر شدهست
هر که در مدح علی شعر جدید آوردهست
گویی از معرکهها نعش شهید آوردهستبنویسید تب ناخلفیها ممنوع!
هدف، آزاد شده، بیهدفیها ممنوع!
در دل عرش ورود سلفیها ممنوع!
عرش یک روضه فاش است که داغ و گیراست
عرش… گفتیم که نام دگر سامرّاستتا «بهار عربی» روی علف باز کند
جبهه در شام و عراق از سه طرف باز کند
وای اگر دست کجی پا به «نجف» باز کند
عاشق شیر خدا، وارث شمشیر خداست
سینه «سنی و شیعه» سپر شیر خداستلخته خون جگر ماست به روی لبشان
کوره دوزخیان، گوشهنشین تبشان
لهجه عبری و لحن عربی مکتبشان
«نیل» را تا به «فرات» – آنچه که بود آتش زد
شک مکن ما همه را مکر یهود آتش زدبیجگرها جگر حمزه به دندان گیرند
انتقام احد و بدر ز طفلان گیرند
چه تقاصی ز لب قاری قرآن گیرند
بیشتر زان که از این قوم بدی میجوشد
از زمین غیرت حجر بن عدی میجوشد
سنگ تکفیر به آیینه مذهب؟! هیهات!
ذوالفقار علی و رحم به مرحب؟! هیهات!
دست خولی طرف معجر زینب؟! هیهات!
ما نمکخورده عشقیم به زینب سوگند
پاسبانان دمشقیم به زینب سوگند
داس تکفیر گل از ریشه بچیند؟! هرگز!
کفر بر سینه توحید نشیند؟! هرگز!
مرتضی همسر خود کشته ببیند؟! هرگز!
پایتان گر طرف کربوبلا باز شود
آخرین جنگ جهانی حق آغاز شود
آقای علی سلیمانی
نشستهام مثل بچهشیری که دل به چشم غزال دارد
بهارگیسوی چشمسبزی که با زمستان جدال دارد
مرام چشمش مرام جادو هزار جنگل هزار آهو
خزر به گونه خزان به گیسو به جای ابرو هلال دارد
کشیده نقشی به روی شالش چه نقشههایی خوشا به حالش
نشان خونخواهی از جنوب و نشان مهر از شمال دارد
پرندهام رو به آسمانش همیشه دل بستهام به جانش
که آرزوی من است و این من چه آرزویی محال دارد
چه چشمههای ترانهسوزی چه وزن نابی عجب عروضی
غزل به تکرار ابروانش هجا هجا اعتدال دارد
تو شمس باش و مولوی من غزل بخوانی و مثنوی من
اگرچه پیرم هنوز با من جوان شدن احتمال دارد
بخند تقویم روزگارم نشان نده چند سال دارم
غمی که در سینهام نشسته قریب هفتاد سال دارد
جنگ یک جدول تناسب بود، تا جوابش همیشه این باشد
پدرم ضربدر چهل درصد، حاصلش بخش بر زمین باشد
عدهای را ضریب منفی داد، عدهای را به هیچ قسمت کرد
تا هر آن کس که سوء نیت داشت، تا ابد زیر ذرهبین باشد
یک نفر فکر آب و خاک که نه در پی آب بود و نان از جنگ
خطر جبهه را خرید به جان، تا پس از جنگ خوشنشین باشد
یک نفر پشت خاکریز خودی، لشکرش را که در محاصره دید
سر خود را گذاشت روی زمین، تا دعاگوی سرزمین باشد
یک نفر فارغ از معادلهها، بیخیال تمام مشغلهها
روی میدان مین قدم زد تا، ته این سطر نقطهچین باشد
در جواب کسی که میگوید، پدر از جنگ دست پر برگشت
هر دو تا آستین او خالیست، تا جوابش در آستین باشد
همقطار پدر که عکاس است، گفت در هشت سال جبهه و جنگ
حسرتش ماند بر دلم یک بار، پدرت رو به دوربین باشد آقای میثم داوودی
شعر خواندی و استوارترین، کاخهای جهان خراب شدند
دست بردی به چشمه زمزم، آبهای جهان شراب شدند
پلک باز تمام پنجرهها، روزها با تو خیره حرف زدند
شب ولی سرد بود پس ناچار، چشم بستند و گرم خواب شدند
آسمان راه خویش را گم کرد، ماه در چشم شب تلاطم کرد
ابرهای سیاه با گریه، خیره در چشم آفتاب شدند
تو خلیلی که زیر پاهایت، قفس شیرها گلستان شد
دست آخر هم از خجالت تو، شیرها قطره قطره آب شدند
ای نگاهت شفای بیماران، ای امام صداقت و باران
تو دعا کردی و گنهکاران، با خدا پاک بیحساب شدند
ساحران را به خاک افکندی، بارها مثل حضرت موسی
بعد هم دور گردن آنها، مارها یک به یک طناب شدند
خواب مسموم معتمدها را، زلف آشفتهات پریشان کرد
آسمان رعد و برق زد یعنی، اشکهای تو مستجاب شدند
آقای سعید طلایی
فکرم همه جا هست ولی پیش خدا نیست
سجاده زردوز که محراب دعا نیست
گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟
اندیشه سیال من – ای دوست – کجا نیست؟!
از شدت اخلاص من عالم شده حیران
تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست!
از کمیت کار که هر روز سه وعده
از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست
یک ذره فقط کندتر از سرعت نور است
هر رکعت من حائز عنوان جهانی است!
این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟
چندیست که این حافظه در خدمت ما نیست
ای دلبر من! تا غم وام است و تورم
محراب به یاد خم ابروی شما نیست
بیدغدغه یک سجده راحت نتوان کرد
تا فکر من از قسط عقبمانده جدا نیست
هر سکه که دادند دو تا سکه گرفتند
گفتند که ای بهره بانکی است، ربا نیست
بهبه چه نمازی است! همین است که گویند
راه شعرا دور ز راه عرفا نیست!
سلام
متاسفانه حضور نداشتم ولی از تلویزیون دیدم
فوق العاده بودن
خوشبحالشون که حضرت آقا به شعراشون نظر دادن.چقد هم شعر طنز خنده دار بود:)
بقول حضرت آقا:
خدا این نمازو ازشون قبول کنه…:))
خیلی جالب بود
باتشکر از شما که این اشعار رو گذاشتین
ممنونم
یاعلی